زمان: 2 شب، 5 شنبه
مکان: صندلی ته اتوبوس شبانه، خیابان Broadway
[من خسته و کوفته بعد از ساعت ها کار در حال برگشتن از دانشگاه به خونه هستم، دخترک با چشم های قرمز به همراه دو تا پسر گردن کلفت میان روی صندلی ها ولو می شن، معلومه حسابی مواد کشیدن]
دختره: صبح به خیر
من: صبح به خیر، آره راست می گی الان دیگه صبحه
دختره: تو چرا تا الان بیدار بودی اما اصلا خوابت نمیاد؟
من: تو دانشگاه کار می کردم
دختره: من پارتی بودم ولی الان خیلی خوابم میاد
من: …
دختره: دانشگاه تا این وقت شب چیکار می کنن؟
من: [فکر می کنم، جواب قانع کننده ای ندارم] کارایی که آدم های خرخون (geek) انجام میدن دیگه!
دختره: چه جالب! حالا چی می خونی؟
من: کامپیوتر
یکی از پسر ها: اهل کجایی؟
من: ایران
دختره: آی رن؟ ووووو چه جالب! اینجا رو دوست داری؟
من: آره خوبه
دختره: پس حالشو ببر به جای این کارا!
[زنگ اتوبوس رو می زنم، راننده نگه می داره]
من: بچه ها شب خوبی داشته باشید
اونا: خوش بگذره
[من پیاده می شم، در حالی که در سکوت رقت بار کوچه های به عطر بهار آمیخته ونکوور به تلنگری که از یک دختره نشئه توی اتوبوس شبانه بهم خورد فکر می کنم…]
میان پرده شبانه
10 04 2009
Advertisements
Really nice…