قربون دایی

27 10 2010

با تشکر از دوستانی که این وبلاگ رو دنبال میکردن، باید عرض کنم که پروندی این وبلاگ از امروز بسته می‌شه. دلایلی رو که به خاطرش تا حالا می‌نوشتم دیگه از بین رفته‌اند، اگر بعدن خواستم یه وبلاگ جدید شروع کنم حتما اینجا به اطلاعتون میرسونم. باز هم ممنون از همراهیتون





حالا بلرزونید

5 10 2010

بالاخره بعد از مدت‌ها رفتم سر وقت چمدونها و یه خورده وسایل رو باز کردم. وقتی‌ فکر می‌کنم قراره چند ماه دیگه دوباره اسباب کشی‌ کنم تنبلیم میاد. اخیرا هم که یه خورده تحرک کمتری داشتم دوباره این شیکم کارد خورده داره میاد بالا، واسه همین تصمیم گرفتم برم یه جا کلاس ورزشی اسم بنویسم. انگار تا پول از جیب ندی انگیزه واسه ورزش زیاد وجود نداره.

پاشدم رفتم یه مجتمع ورزشی نزدیک خونه مون و برای یک ماه اسم نوشتم. روز اول یه کلاس کیک بوکسینگ اروبیک رو انتخاب کردم، شال و کلاه کردم و کله کردم به سمت کلاس. همین که در رو باز کردم شوکه شدم. از ۴۰ نفر آدم توی کلاس، فقط ۴ نفر پسر بودن. الان می‌‌فهمم اون دخترهایی که توی یه کلاس پر از نره خر‌های غالباً محرومیت کشیده باید سر کنن چه حالی‌ دارن. من که راضی‌ بودم!





تادیب گارسون

25 09 2010

امروز که یکی از آخرین روزهای آفتابی قبل زمستون بود با دوستم پاشدیم رفتیم دوچرخه سواری دور یه پارک جنگلی. حسابی که خسته شدیم تصمیم گرفتیم بریم یکی از این فست فودهای کارگری یه ساندویچ نیم متری بزنیم به تن که جبران مافات بشه. سر راه یه رستوران مکزیکی دیدیم که معمولا غذاهای حجیم و پرانرژی دارن. زدیم تو.
خیلی سریع کاشف به عمل اومد که رستوران بدبخت کلی واسه خودش کلاس داره. این رو به جز از ریخت و قیافه رستوران از رفتار بد گارسون با دو تا پسر با لباس ورزشی و بوی عرق می شد فهمید. ما به جز بزرگ ترین غذایی که داشتن 5 تا نوشابه هم سفارش دادیم. هر بار که نوشابه ها رو میاورد میگفت شما ها هنوز دارید غذا می خورید؟!
موقع رفتن که شد برامون صورتحساب رو آورد. معمولا کمتر از 15 درصد که انعام بدی به جز اینکه نشانه اعتراض به سرویس بد گارسون هست، توی پاچه طرف هم میره به لحاظ مالی. خلاصه یه 10 درصدی انعام گذاشتیم روی صورتحساب و پا شدیم که بریم. گارسون که قبض رو دید با کلی احترام و حالت پشیمونی ازمون تشکر کرد و همراهیمون کرد تا بریم بیرون.
همینطور که خوشحال بودیم که طرف ادب شده و ما هم زیاد انعام ندادیم از اونجا خارج شدیم. خوشحالیمون طولی نکشید تا بعد از جمع زدن دوباره صورت حساب فهمیدیم خود یارو 15 درصد انعام رو روی صورت حساب گذاشته بود و ما درواقع بهش حال اضافه داده بودیم. نتیجه اخلاقی این حکایت اینه که در بعضی مواقع آدم ها ممکنه بخوان کباب کنن، ولی ثواب می کنن. خیلی مواظب باشید.





مزخرف

22 09 2010

مستقل از اینکه یک رابطه چقدر کوتاه باشه، چقدر انتظار کمی ازش داشتی، و حتی تو کسی باشی که به اون پایان میده، باز هم حس مزخرفی که بعد تموم کردنش‎ بهت دست میده، آدم رو به شکر خوری میندازه که چرا اصلآ از اول شروعش کرده. این طور احساساتی که درون آدمها وجود داره باید یکی از بزرگترین نقطه ضعفها شون باشه. شاید هم اصلآ احساسات نیست و فقط یه جور حرص زدنه. نمی دونم.





فاک

14 09 2010

از همون روز اول که پام رو گذاشتم توی شرکت، رییس بهم گفت سه تا چیز هست که تو اینجا یواش یواش بهش عادت می کنی. یکی خوردن غذای تند، یکی نوشیدن نوشابه، و از همه مهمتر فحش دادن.
غذای تند رو که طی سه چهار جلسه مازوخیستی خوردن پیتزا با سس های تند مکزیکی دیگه بهش عادت کردم. یعنی دیگه اصلا زبونم حالیش نمیشه چه بلایی داره سرش میاد. نوشابه هم که توی یخچال پره و چون مجانیه، خواه نا خواه کرمت میگیره که حداقل روزی یکی دو بار بزنی به رگ. ولی این بد دهن بودن هنوز تو کت من نرفته.
دیروز یه جلسه بود بین سه تا از مدیرا و تیم ما. هر کدومشون که شروع می کردن به حرف زدن، انواع و اقسام مشتقات «فاک» رو در جای جای جملات جا ساز می کرد. به جای فعل و فاعل گرفته، تا مفعول و قید و صفت و اسم ندا هم استفاده می کردن این کلمه وزین رو. با اینکه چند باری سعی کردم من هم جملاتم رو به فاک مزین کنم، اما متاسفانه به خوبی خودشون نمی شد. به نظر من یه مدتی کار می بره تا خوان سوم رو هم رد کنم و به درجه رفیع فاکر الکلام نائل بیام.





زندگی نو

12 09 2010

1. تاخیر طولانی که در نوشتن مطلب داشتم به خاطر درگیری های مربوط به فارغی و اثاث کشی و این صحبت ها بود و کالیبر بالای آقا دایی هم بی تاثیر نبود! به هر حال تغییرات اساسی که توی زندگی ایجاد میشه، معمولا ذهن آدم مشغول مسائل مهمتری مثل پر کردن خلا اهداف کوتاه مدت و اینجور چیزهاست.
2. به یه دختر نیمچه فمینیست اروپایی که اومده بود خونه ام یه جارو دادم گفتم برو کف خونه رو برق بنداز. چند تا لیچار دیگه هم در کنارش به صورت شوخی بار کردم که بی جذبه هم نبوده باشم. بهش برخورد و گفت مگه خودت از فلان فامیلتون که به نظر چنین آدمیه شاکی نیستی، حالا چرا خودت مثل یکی از همون آدم ها حرف می زنی؟! من در همون لحظه متنبه شدم. تحول خاصی در من به وجود اومد و بهش گفتم من دیگه از این روز هیچوقت از اون فامیلمون شاکی نخواهم بود.





گیروکراسی

26 08 2010

بالاخره از تزم دفاع کردم و کار های اداری اش رو هم از طریق ای-میل در عرض کمتر از یک ساعت تموم کردم. استاده که اصلا تز رو نخونده بود و فقط ازم پرسید فلان اشکالی رو که قبلا گفته بودم درست کردی؟ منم راستا حسینی گفتم آره و قبول کرد. خود دانشگاه هم که خیلی سریع تاییدیه رو برام فرستاد. یعنی اگه توی تز به عمه حضرت ملکه شون هم فحش چارواداری داده بودم، روحشون هم خبردار نمی شد.
یاد پروژه لیسانسم توی ایران افتادم. استاد پروژه و دانشکده تز رو تایید کرده بودن و هفتصد جاش امضا زده بودن، ولی کارگر صحافی بهم گیر داده بود که چرا اولش بسم الله نذاشتی، من چاپ نمی کنم. شاه بخشیده بود شاه قلی نمی بخشید! خلاصه آخرش مجبور شدم بگم یه صفحه سفید بزنه اولش که بعدا خودم با نستعلیق بنویسم!





مرام کش (2)

18 08 2010

عجب مردمانی پیدا میشن. یه چند ماهی میشد که خونه مثل طویله شده بود. از طرفی کلی از لباس ها به خاطر سمپاشی هنوز وسط خونه تو کیسه ولو هستن و برای صرفه جویی در بستن چمدون جمعشون نکردیم. از یه طرف هم مدت ها بود که خونه رنگ جاروبرقی و مواد شوینده ندیده بود.
امشب وقتی رسیدیم خونه حسابی شوکه شدیم. انگار خونه رنگ و لعاب تازه ای پیدا کرده باشه. زن صاحبخونه اومده بوده نه تنها خونه رو آب و جارو زده و تا توی وان حموم رو هم سابیده، بلکه از کف دستشویی که به قدر یه گلاه گیس مو جمع شده بود هم نگذشته و همه رو مثل ماتحت ملا ها طهارت گرفته.
با اینکه انگیزه بالایی مثل اجاره دادن خونه داشته، ولی دلیل نمیشه که وقتی ببینیمش سرمون رو از خجالت نندازیم پایین.





مرام کش

15 08 2010

بر اثر یه بی دقتی زدم تمام دوستام رو از گوگل ریدر و گوشی ام پاک کردم. بعد که مجبور شدم دونه دونه واردشون کنم، دیدم بعضی هاشون انگار حتی ارزش یک کلیک کردن ناقابل رو هم ندارن.
راستی گفتم بی ارزش، استاد عزیز بعد از یک هفته که تزم رو براش فرستادم هنوز هیچگونه علائمی مبنی بر حیات یا حتی خبر مرگ از خودش بروز نداده. دیگه مجبور شدم بفرستمش برای استاد دوم که رفیق اسرائیلیمون باشه. اون هم گفت از نظر من حله، فقط اگه می خوای جاییش رو واقعا بخونم بگو! پیش خودم گفتم ما این همه امام حسین و این ها داریم، ولی مرام هیئتی رو باید توی همین خارجی ها جستجو کرد!





گیکانه

10 08 2010

انگاری دیگه دارم پیر میشم ها! امروز با یه پسره تو محل کار صحبت می کردم که برای کار تابستونی اومده اونجا. ازم می پرسید برنامه نویسی رو از کجا شروع کردم. براش توضیح دادم که تو مدرسه با کیو-بیسیک بازی می نوشتم و بعدا شروع کردم به نوشتن توی پاسکال. اون هم مثل بز اخفش کله اش رو بالا و پایین می کرد و مثل خر به نعلبندش چشم دوخته بود به زبون من.
تا گفتم برنامه هامون رو هم روی فلاپی اینور اونور می بردیم دیگه تحملش تموم شد. مثل اینکه جیشش رو نیم ساعتی نگه داشته باشه و تازه شلوارش رو کشیده باشه پایین، با بی صبری گفت فلاپی دیگه چه صیغه ایه؟! اونجا بود که فهمیدم دیگه سند و سال ما هم بالا رفته و باید به زبون این جوون های روغن نباتی صحبت کنیم تا ملتفت بشن چی میگیم!